و اما امروز قشنگترین آغاز تلخ است و بهترین روز برای هویدا کردن زمزمه دلتنگی؛ دلتنگی غریبی که نای پنهان کردن آن را پس هیچ بغضی نداری حتی اگر مجبور به پنهان کردنش باشی، آن هم مقابل دیدگان دلهای کوچکی که دلتنگت میشوند و هر بار بهانه این دلتنگی مثل خودشان بزرگ میشود.
به گزارش سیمرغ ما، بعضی از روزهای شیرین نیز در گذر تاریخ برای افراد تلخ میشوند و این تلخی زمانی تلخِ تلخ است که بخواهی چنگ بر خاطرات خوش گذشته بزنی اما زمانه به نگاه همه آن نقشهای زیبا را نقش بر آب میکند ۲۴ تیرماه ۱۳۵۴ زادروز زندهیاد جابر معافیست، همان خبرنگاری که هشت سال و اندی مدیریت خبرگزاری فارس در مازندران را بهعهده داشت.
و اما امروز قشنگترین آغاز تلخ است و بهترین روز برای هویدا کردن زمزمه دلتنگی؛ دلتنگی غریبی که نای پنهان کردن آن را پس هیچ بغضی نداری حتی اگر مجبور به پنهان کردنش باشی، آن هم مقابل دیدگان دلهای کوچکی که دلتنگت میشوند و هر بار بهانه این دلتنگی مثل خودشان بزرگ میشود.
در ۲۴ تیرماه با طلوعت قلبها را نشانه گرفتی اما داغ فراقت مانند ماه تولدت (تیر) زخمی بر دلها کشید که هیچگاه التیامی برایش نیست.
حافظا دیدی که کنعان دلم بیماه شد
عاقبت با اشک غم کوه امیدم کاه شد
گفته بودی یوسف گمگشته باز آید ولی
یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد
بگذار بغض دلتنگیام را بشکنم و بگویم چقدر بیتو نمیگذرد، چقدر فصلها تکراری و روزها بلندتر از شبها و شبها کابوسی است که پایان ندارد.
من آن شمعم که شبها در شبستان تو میسوزم
به ظاهر شاد و در باطن ز هجران تو میسوزم
قلم، یار دیرینت همچنان میچرخد، آن هم به رسم وفای به عهد؛ وگرنه تاب نگاشتن از همان لحظه رفتنت رخت بر بسته بود.
شبی از سوز دل گفتم قلم را
بیا بنویس غمهای دلم را
قلم گفتا برو ای یار عاشق
ندارم طاقت این همه غم را
مینویسم و با این یار دیرینت همپیمان شدم که اگرچه امپراطورهای رسانه میروند اما سربازهایی در میدان هستند که به اعتبار نامت قد علم کنند و در مواقع لزوم مهرههایی را مبهوت!
بگذار نامت را خطاب کنم و بگویم جابر جان! من به رسم وفاداری با یار دیرینت «قلم» هستم، عرفان و هستی (فرزندانت) با عارفانههایت قد میکشند و هر بار با نگاه به قاب عکست که در گوشه خانه جا خوش کرده، دلتنگتر میشوند، آنقدر دلتنگ که مانند امروز من که قادر به پنهان کردن بغض خود نیستم، آنان نیز قدرت انکار دلتنگیات را ندارند؛ هوای خبر را هم اگر بخواهی، هیچگاه بعد رفتن پس نشد!
یاران دلتنگت، نگارندههای دغدغههای مردم همواره با احیای خاطراتت کنارم هستند … .
راستی یک گزارش میدانی غمگین و جانکاه کوتاه از هستیات … که زود رهایش کردی! آنقدر زود که هر چه تلاش میکنم تا با این هجر عظیم کنار بیاید، باز هم محسوس دنبال رد پای تو در خاطرات کودکیاش میگردد.
حتماً میدانی که بازی کلاغ پر بازی جذاب دنیای کودکانههاست اما وقتی بچهها برای این بازی حلقه میزنند، هستیات حلقه را پس میزند و سر بر زانو میگذارد و گریه امانش نمیدهد، این بازی برایش آزاردهنده است، چون پایانش ختم به شعری میشود که همه هستیاش است و او آن را ندارد «هستی که پر نداره، باباش خبر نداره».
و این تنها بخش کوچک از رد دلتنگیها و دردهایی است که علاجی برایش ندارم و در دنیای مادرانه شرمنده فرزندان هستم.
برخی از زخمها باید درمان شوند تا مسیر برایت هموار شود و همیشه نقشهای سخت به بهترین بازیگران محول میشود و من اینجا بیتو با زخمی که بر دلم مانده و با نقشی که ناخواسته برایم تعریف کردی، شاید تبدیل به کارگردانی شدهام که انتظارش را نداشتهام.
اما هر بار در تقابل با این دردها میگویم کاش گذر زمان در دستانم بود، آنوقت لحظههای با تو بودن را آنقدر امتداد میدادم که حتی جبران زمانهای بیتو بودن هم میشد.
در راه پرگسل زندگی تو را کم داریم اما گذر عمر و سپری شدن ایام را قدر میدانم چرا که مرا به تو نزدیک میکند.
امروز شمعی بر مزارت روشن کردم، تمام خاطرات با تو بودن را مرور کردم و نسیم هم به نیابت از شما شمع را خاموش میکرد، با اشکی که بر دیدگانم جاری شد، آغاز شدنت را تبریک گفتم… .